خاطرات یک دندانپزشک واقعی
علی مرسلی
حمید همکلاسی ما بود.از خانوادهٔ ندار ولی پسر باجربزه و زحمت کشی بود.مؤمن و سربهزیر بود و کار دست خوبی داشت اما باکسی کاری نداشت.از همان اول استادهای بخش متوجه قریحهٔ ذاتی دندانپزشکی او شده بودند و سوگلی بخشهای پروتز و ترمیمی بود.اولین همکلاسی ما بود که اولازهمه وارد بازار کار شد.در آن زمان دندانپزشک مثل گِّل همهجا نریخته بود.ارجوقربی داشت این رشته! حمید سال چهار بود که در کلینیکهای حاشیهٔ شهر خدایی میکرد.همهٔ محلهٔ آخماقیه حمید رضاپور را میشناختند.کسبه وقتی رد میشد به احترام دکتری که اندو دو را به سعایت بدخواهان و لو دادنش در نبستن رابردم افتاده بود، بلند میشدند.حتی امین و محرم اسرار مردم محل شده بود.لوتیهای محل جویای اسم بدخواهانش بودند تا روی صورتشان خط بیاندازند! سال ششم بود که عضو شورای مسجد محله شده بود و پشت سر امام جماعت مینشست.پراید دستدومی خرید که با آن به کلینیک رفتوآمد میکرد. وامی هم از بانک کشاورزی همان محل قرا بود با ضمانت و فیش کسراز حقوق یکی از کارمندان دانشگاه بگیرد و سهامی از همان کلینیک پزشکی که اتاقی برای دندانپزشکی داشت بخرد!چه آرزوهای دور و درازی!
اما گلچین روزگار نه خوش سلیقه و نه بدسلیقه است!گاهی همین طور انبر هرس برمیدارد و از این ور و آن ور زندگی آدمها بیحساب کتاب و بیمحابا میزند!
به جشن فارغ التحصیلی ما هفت هشت ماهی مانده بود که حمید با ماشین دستدومی که با عرق جبین و قران قران خریده بود،ته یکی از درههای صائین سقوط کرد.زنده ماند اما چه زنده ماندنی. که چهار ماه در کما بود و بعد از آن دکترها گفتند تا آخر عمر نمیتواند راه برود!
دوهفته مانده به جشن فارغالتحصیلی به دیدن حمید در یکی از شهرستانهای کوچک رفتیم.روی تشکی وسط حال جلوی تلوزیون پهنش کردهبودند.پوستش به استخوانش چسبیده بود.زیر چشمهایش گود افتاده بود.وقتی مارا دید خجالت کشید.مادر پیرش به زحمت بلندش کرد تا سرش را روی متکا رو به ما قرار دهد.دعوتنامهٔ جشن فارغالتحصیلی را جرات نکردیم از جیبمان دربیاوریم.
زیاد نتوانستیم در برابر نگاههای حمید که از ته چاه انگار به ما خیره شده بود دوام بیاوریم.مادرش تا دم درب چوبی قدیمی ما را تا کوچه پر از پل و لای بدرقه کرد.دم در پرسیدم مادر جان ...چیزی نیاز ندارید...کمکی نمیخواهید.برگشت و گفت: نه پسرم...همین که شما به این بچه که زمینگیر شده سرزدید...حرفش ناتمام ماند.بغضش ترکید...بعد به هق هق افتاد و بریده بریده گفت: اینجا جای کوچکی است و من آبرو دارم.این بچههای یتیم را با خون دل بزرگ کردهام...هر چه داشتیم خرج بیمارستان این بچه کردیم.خدا را شکر که رحم کرد حمید را از ما نگرفت.اما زمین گیر است و دارد از غصه دق میکند.نه میشود بیرونش برد.نه من از عهدهٔ خرجش بر میایم...
تمام راه برگشت کسی یک کلمه هم حرف نزد.فردای همان روز همه ی بچههای کلاس را جمع کردیم و رایشان را برای برگزاری جشن فارغالتحصیلی زدیم.در دانشکده راه افتادیم به تمام مسئولین و روسا متوسل شدیم.
با پولی که برای جشن فارغالتحصیلی جمع شده بود،یک ویلچر برقی برای حمید خریدیم.دو هفته بعد به دنبال حمید رفتیم و به زور روی ویلچر به دانشکده آوردیمش.نمیامد.خجالت میکشید.رئیس دانشکده به گوشش رسیده بود احوالات حمید و فعالیتهای ما... سپرده بود که وقتی حمید رسید مستقیم به اتاق او برویم.دکتر «ز» از آن آدمهایی بود که دیگر امروزمثال آنها کم پیدا میشود.هیکلی درشت و ستبرداشت با سبیلهایی بلند که از هیبتش همهٔ ما وقتی در راهرو میدیدمش لرزه به تنمان میفتاد.چون اگر روپوشی کثیف بود،دانشجویی نامرتب بود یا چیزی میلنگید از خشم دکتر در امان نبود.بداخلاق و بد دهن بود.بارها از اتاق او صدای فریاد و توپیدنش به کارمندان و حتی هیئتعلمیها شنیده شده بود.همه از او میترسیدند و حساب میبردند.
ترسان و لرزان وارد شدیم.ویلچر حمید که لاستیکهای نو آن غژغژ میکرد زودتر از ما وارد اتاق شد.دکتر از پشت میزش نیمنگاهی به ما کرد.بعد از جایش بلند شد.روبه حمید کرد و گفت:چه طوری مرد؟ به دانشکده خوش آمدی...این چه قیافه ای است.خجالت بکش...دانشجوی دانشکدهٔ من باید پرانرژی و بشاش باشد.تازه تو قرار است اینجا نسلهای بعدی را تربیت کنی...مربی این دانشکده نباید مثل تو فس فس و خسته حال باشد.بعد جلو آمد و دست بیحال خمید را چنان فشرد که صدای آخش را ما هم شنیدیم...
مهر همان سال حمید مربی بخش پروتز دانشکده شده بود و به اساتید در جمع کردن کار بچهها،تصحیح اشتباهات آنها کمک میکرد.دوسال بعد در امتحان تخصص شرکت کرد و خودش رادیولوژی را انتخاب کرد.
چند سال قبل بعد از بیست سال به دانشکده رفتم.از جلوی اتاق ریاست که رد میشدم یاد خدابیامرز دکتر «ز» و سیبیل پرهیبتش افتادم...دم درب آسانسور حمید را روی ویلچری دیدم که برقی نبود.از پشت دستانم را ر
وی چشمانش گذاشتم و گفتم:دندانپزشک سلطان آخماقیه و حومه چه طوراست؟
به سختی از روی ویلچر میخواست بغلم کند.صحبتمان گل کرد و با هم به اتاقش که الان اتاق معاونت آموزشی دانشگاه بود رفتیم و نشستیم.گفت مرتب ورزش میکند و به همین خاطر از ویلچر دستی استفاده میکند تا آمادگی بدنیاش حفظ شود!
یاد خاطرات قدیم کردیم.گفتیم و خندیدیم. حال و روز یکی یکی بچهها و اساتید را مرور کردیم. به دکتر «ز» که رسیدیم سکوت کرد.فاتحه ای زیر لب خواند و گفت: من هر هفته به سر مزارش میروم و به خانوادهاش هم سر میزنم.جای پدر نداشتهام بود...
از حمید خداحافظی کردم و داشتم میامدم که از پشت صدایم کرد و گفت: میدانی اگر شما آن روز نمیامدید و برایم ویلچر نمیاوردید در آن اتاق من مرده بودم...
گفتم: اگر نیامده بودیم ما هم مرده بودیم... آدم زنده نبودیم.اصلاً آدم نبودیم.
از اتاق بیرون رفتم .روی پلهها دانشجویان دختر و پسری که قیافه و تیپشان با نسل ما انگار هزار سال فاصله داشت نشسته بودند.هیچکس مرا نمیشناخت. گویی در سیاره دیگری بودم.اما درودیوار این دانشکده قدیمی با من حرف میزد.حرف یک عهد و پیمان قدیمی .حرف زندگی، حرف از زندهبودن.
برای همیاری با #كمپين_صدويلچر از طریق شماره حساب های زیر اقدام کنید:
شماره حساب بنیاد همدلان کودک و نوجوان:
- بانک پارسیان، شعبه ایران خودرو
شماره حساب:
21-21401-6
شماره شبا: ir11-0540-1004-0210-0021-4010-06
شماره کارت:
6221-0610-8000-7208
Telegram.me/wheelchair100
سالهاست که در کرج طبابت می کنم.در مطبی فکسنی وکم نور ودر حضور هر روزه ی درد وزخم وچرک وخون دلخوشی ام رایانه ای است که مرا با آن جا و آنانی که دوستشان می دارم پیوند می دهد.روزنه ای که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت می نگرم